، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

یدونه دختر مامان وبابا

عکسای 3 ماهگی دخترم

آرنیکای مامان چند تا از عکسای ٣ ماهگیت رو اینجا میذارم ولی توی زمانای مختلف بودند آرنیکا و هاپوش مامانی هر چی بهت میگم دامنت رو بالا نده باز اینکارو میکنی قرتی خانوم من بازم داری دامنت رو بالا میدی دارم ناخونای دخترم رو میگیرم مامانی فدات بشه عشقم که داری اینقدر زود بزرگ میشی ...
4 آبان 1392

اولین کار آرنیکا

عزیز دل مامانی امروز برای اولین بار خودت شیشه شیرت رو بدون کمک من نگه داشتی قربون دستای کوچولوت بشم من مامانی ...
7 مهر 1392

2 ماه و 2 هفته

سلام دخترکم شما الان ٢ ماه و ٢ هفته سن داری و روز به روز داری بزرگتر میشی و من کلی ذوق میکنم که شاهد این روزای خوب هستم .  الان چند وقته که وقتی باهات حرف میزنیم از خودت صدا در میاری و میخندی عزیزم. از عادت هایی که توی این چند وقته کردی اینه که خیلی دوست داری بغلت کنیم و راه بریم و اگه زود بشینیم صدات در میاد و گریه میکنی عزیزم ایشالا زودی خودت راه میافتی و همش توی خونه بدو بدو میکنی عزیزم . یه چیز جالب فهمیدم وقتی کسی عطسه میکنه تو میترسی و سریع گریه میافتی .آخه عشقم عطسه مگه ترس داره یه روز میام وکلی عکس ازت میذارم عشقم الان باید برم بوسسسسسسسسسسسسس ...
11 شهريور 1392

واکسن 2 ماهگی

عزیزه دل مامانی روز ٢٣ مرداد شما ٢ ماهه شدی و رفتیم بهداشت که هم قد و وزن بشی هم واکسنت رو بزنی عزیزم . صبح با مامان جون و بابایی رفتیم من که دل نداشتم ببینم خانم دکتر به پات سوزن بزنه برای همین رفتم بیرون اتاق  وقتی آمپول و زدن تو یه کوچولو گریه کردی و قلبم میخواست همون جا کنده بشه منم یه کوچولو اشکم دراومد برات عشقه مامانی . عزیزم اصلا تب نکردی و خداروشکر بعدش اصلا اذیت نشدی بوووووووووووووووووووووووس
11 شهريور 1392

40 روز گذشت

سلام دختر قشنگم بلاخره شما دنیا اومدی و من این روزا با بغل کردنت و بوییدنت آرامش میگیرم خدایا شکرت به خاطر هدیه ی قشنگ و سالمی که بهم دادی. عزیزم خیلی وقته نتونستم بیام وبلاگت رو به روز کنم چون دامغان بودیم و تازه اومدیم امروز شما 40 روزت شده و روزبهروز داری بزرگ تر میشی الان 4500 وزن داری عزیزم خداروشکر دختر خوبی هستی و اصلا اذیت نمیکنی فقط شبا یکم دیر میخوابی مثلا ساعت 3 یا 4 صبح میخوابی اما مامانی بیدار میمونه و بغلت میکنه. ما تازه 3 روزه که از دامغان اومدیم .مامان جون اینا خیلی براشون سخت بود ازت دل بکنن آخه خیلی بهت عادت کرده بودن .دایی ابوالفضل وقتی اومدیم کلی گریه کرده بوده و میگفته دلش برات تنگ شده .خدااااااااااااااااااااااا...
3 مرداد 1392

خوش اومدی دخترم

سلام دخترم بلاخره شما توی تاریخ ٢٣ خرداد ١٣٩٢ روز ٥شنبه  ساعت ٩:٣٠صبح در بیمارستان سینا مشهد توسط خانم دکتر مرضیه مهاجری قدم به دنیا گذاشتی و زندگی مارو هزاران برابر شیرین کردی. وزنت هنگام تولد ٣٤٥٠ دور سر ٣٦ قد ٥١ این عکس لحظه تولدت  ١ روزگی ٤روزگی ٥روزگی ...
3 مرداد 1392