، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

یدونه دختر مامان وبابا

6 هفته گذشت

عزیزم دخترم ٦ هفته از بودنت کنارمون میگذره و تو داری آروم آروم بزرگ میشی .خدارو شکر میکنم به خاطر وجودت کنارمون .٦ هفته میگذره و من هنوز توی ناباوری هستم از اینکه فرشته ی کوچولویی چون تو دارم مامانی وقتی میخوابی اینقدر قشنگ و معصوم میشی که دوست دارم ساعت ها بشینم و نگات کنم وقتی تو خواب میخندی من دلم برات ضعف میزنه وقتی هم تو خواب میخوای گریه کنی همش فکر میکنم که داری خواب بد میبینی و منم میخوام گریه کنم . تازگی ها وقتی نازت میکنیم شکلت درمیاری و لبات رو جلو میاری انگاری میخوای توهم یه چیزی بگی گاهی هم حالت خنده میگیری عزیزم .وقتی این کارا رو میکنی میخوام  بخورمت از بس شیرینی خداروشکر دختر خوبی هستی و اذیت زیادی نداری تازه اگرهم د...
3 مرداد 1392

دل نوشته

سلام دخترکم عزیزم الان شما 37 هفته و 4 روز سن داری عشقم. روزها الان خیلی دیر میگذره نمیدونم کی میای توی بغلم اما یه حسی بهم میگه که خیلی زود زود میبینمت .خیلی منتظر اون لحظه ی زیبا هستم نمیدونم وقتی ببینمت و وقتی بغلت میگیرم چه حسی میتونم داشته باشم ممکنه از خوشحالی اشکم در بیاد . بابایی این روزا خیلی زیاد حواسش به منو تو هست .خیلی به مامانی کمک میکنه گاهی دلم میسوزه براش که نمیتونه تا وقتی بغلت کنه حست کنه دوست داره زودتر ببینتت. گاهی باهم صحبت میکنیم که تو شبیه کی میشی اما آخرش میگیم شبیه هر کسی بشی ما دوست داریم و دنیای ما میشی. این روزا یه چیزی توی چشمای بابایی هست نمیدونم شاید نگرانی شاید چیزه دیگه اما وقتی صحبت تو میش...
16 خرداد 1392

بدون عنوان

من ماندم و ۱۶ جلد لغت نامه که هیچ کدام از واژهایش مترادف “دلتنگی” نمیشود… کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد!! درد دارد… ...
5 خرداد 1392

36 هفته

سلام دختر گلم عزیزم  الان ٣٦ هفته ای شدی و خیلی دیگه نمونده به اومدنت توی بغلم . تو این مدت هم اتفاق خوب افتاد هم بد. اتفاق خوب این بود که پارساجون ( عمو محمد اینا ) اومد مشهد و چند روز بودن و ما هم رفتیم مشهد و  چند روزی رو خوش گذروندیم اما خیلی زود تموم شدو رفتند تهران . یه شب هم رفتیم حرم امام رضا و برای همه دعا کردیم و آخر هم از خدا خواستم که تو رو سالم توی بغلم بذاره و زایمانم راحت باشه .  اتفاق بد هم این بود که شما چند روزی خیلی کم تکون میخوری و من میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه. برای همین رفتم دکتر و برام سونو نوشت تا ببینه یه وقت مایع دورت کم نشده باشه اون روز صدای قلبت هم شنیدم ماشالا خیلی محکم و قو...
4 خرداد 1392

اتاق دخترم

  عزیزم اینم از اتاق شما ایشالا که به سلامتی دنیا بیای و توی اتاقت بازی کنی و از وسایلت استفاده کنی  این فیلم اتاقت عزیزم  src=" http://up.toca.ir/images/m2tkf9rwhp7c3jg06s4.mp4 " border="0" alt="UPin.ir" /> اینم چندتا عکس بقیه عکسا توی ادامه مطلب   پشت آینه میز آرایش اینم لباسای توی خونه دخترم ویترین کشوهای ویترینت کشوهای تختت اینم کیک پوشکیت که خودم درستیدم استیکر بالای تختت   ...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام عزیزم امروز روز زن و روز مادر بود .به لطف وجود تو امسال منم مادر شدم . عزیزم امسال نسبت به سالهای قبل یه زیبایی دیگه داشت و اونم فقط تو بودی عزیزم ایشالا سال دیگه تو بغلمی. امشب رفتم دکتر تا همه چیز چک بشه و کادوی شما رو هم گرفتم و اونم صدای قلب کوچیکت بود عزیزم . از حال خودم بگم که مامانی این روزا خیلی روبراه نیست و شبا نمیتونم بخوابم و پاهام درد میکنه و سخت میتونم کارهای عادی روز مره رو انجام بدم .اما  تحمل همه اینا وقتی فکر میکنم تا ٧ هفته دیگه پیشمی برام راحتتر میشه . کاش الان توی  بغلم بودی روزها خیلی سخت داره میگذره برام و اینو هیچکس جز خودم نمیفهمه ...
16 ارديبهشت 1392

32 هفته و سومین سونوگرافی

سلام دخترکم عشق مامانی عزیزم  دیشب دوباره رفتم سونو تا ببینمت آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود .  دیشب  برای اولین بار بابایی هم تونست بیاد توی اتاق تا تورو ببینه قلب کوچولوت اینقدر تند تند میزد مثل یه گنجیشک برای بابایی هم جالب بود که قلبت اینقدر واضح حرکتش معلوم بود ولی زیاد خودت معلوم نبودی و درست نتونستم ببینمت اما مهم این بود که سالم بودی خداروشکر. وزنت هم ١٨٣٠ g بود که خداروشکر اون هم خوب بود و خانوم دکتر گفته همه چیز خوبه و تاریخ اومدنت رو همون 4 تیر زد خداروشکر جفت هم بالا رفته بود. ایشالا سالم و سلامت دنیا بیای عزیزم. این هم یه مقاله برای جنین در هفته 32 ((( کودک شما چگونه تغییر می کند؟ ا...
9 ارديبهشت 1392

30 هفته و 6 روز

سلام دختر مامان .عزیزم الان شما ٣٠ هفته و ٦ روزه که توی وجودمی یعنی تقریبا حدود ٧ ماه و ١ هفته سن داری خوشگلم باورم نمیشه کمتر از ١٠ هفته ی دیگه میتونم بغلت بگیرم و ببوسمت عزیزم بیصبرانه منتظر اون لحظه هستم گه گرمای بدنت رو حس کنم و روی گلت رو ببوسم   بابایی هم این روزا خیلی باهات صحبت میکنه تو هم که دائم براش عشوه میریزی و قر میدی اون تو گاهی  نمیدونم داری چیکار میکنی که اینقدر محکم به مامانی ضربه میزنی. دیگه خریدات تموم شد و میخوایم کم کم اتاقت رو بچینیم .دیشب با بابایی پرده ی اتاقت رو عوض کردیم آخه پرده قبلی به وسایلت نمیومد برای همین عوضش کردین و رنگ یاسی برداشتیم با گلای بنفش. عزیزم نمیدونی چقدر لحظه ها دارن ...
2 ارديبهشت 1392

28 هفته و6روز

سلام دخترکم مامانی قربونت بره این روزا خیلی تکون میخوری و من هر بار کلی ذوق میکنم و خدا رو برای وجودت شکر میکنم عزیزم. وقتی داری تکون میخوری و من میخوام ازت فیلم بگیرم سریع ساکت میشی مامانی فدات بشه که اینقدر با حیایی و نمیخوایی فیلمت پخش بشه ههههههه شایدم میخوای مامانی رو سرکار بذاری شیطون. مامانی تا الان ١٠ کیلو وزن اضافه کردم و خدارو شکر هنوز از ورم خبری نیست.دیگه داره روزها کم کم سخت میشه و من نمیتونم راحت بخوابم راحت بشینم راحت کارامو انجام بدم اما همه ی اینا به بودنت می ارزه عزیزکم ...
19 فروردين 1392