یک شب تابستونی
آرنیکاخانومه ما عاشق پارک و سرسره هست ولی یه کوچولو از تاپ میترسی اونم فکر میکنم چون به تاب خودت عادت داری یه شب وقتی بردیمت پارک نزدیک خونه گذاشتیم خودت راه بری وااااااااااااای بیچارمون کردی از بس راه میرفتی همش من وبابایی دنبالت بودیم اصلا دو دقیقه نمی ایستادی به بچه ها و وسایل توجهی نداشتی فقط راه میرفتی آخر منو بابا نشستیم و از دور نگات میکردیم و حواسمون بهت بود .میرفتی اون دورا و به ما نگاه نمیکردی با یه آقاهه دوست شده بودی و نمیدونم بهش چی میگفتی کلی هم مردم میومدن بوست میکردن . الهی فدات بشم اینم چندتا عکس از اون شب
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی